مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

روزای خوبی داریم کوچولو...

    سلام فندقم ماشااله خیلی زود زود داری بزرگ میشی . هر روز یه کار جدید انجام میدی و من و بابا رو خوشحال میکنی.الان دیگه خودت میتونی شیشه شیر رو بدون کمک نگهداری و شیر بخوری . کاملا میتونی غلت بزنی و تا مدت زیادی روی شکم بخوابی و بازی کنی . اما هنوز آب ریزش دهنت تموم نشده ،همش باید لباستو عوض کنم از بس که یقه لباست خیس میشه. هر کی رو می بینی که لباس تنش کرده زود میفهمی که میخواد بره دَدَر ، هی دست و پا میزنی و خودتو میندازی توی بغلش روزای خوبی داریم کوچولو...   ...
31 تير 1390

مادر...مادر...مادر

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره! فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش زمین دهن وا میكرد و منو ...، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!! اون هیچ جوابی...
31 تير 1390

گریه نکن بابات میاد...

  دست کوچولو پا کوچولو گریه نکن بابات میاد تا خونه ی همسایه ها صدای گریه هات میاد گشنه شدی شیرت بدم تشنه شدی آبت بدم خوابت میاد بگو لا لا، تا من کمی تابت بدم تق و تق و تق این باباشه صداش میاد گریه نکن تا بشنوی صدای کفش پاش میاد       ...
30 تير 1390

هر روز بزرگتر میشی...

سلام شکلات ، قند و نبات جونم برات بگه که هر روز داری شیرین تر و خوردنی تر میشی. دیدن پیشرفتهای هر روز تو بهم جون میده . سه شنبه به دلیل طرح زوج و فرد بودن بابایی نمی تونست با ماشین بره اداره برای همین ماشین مونده بود خونه . از اونجائی که شما ماشین سواری دوست داری من و شما با ماشین رفتیم خونه مامانی و بابایی. دو روز اونجا بودیم هم به تو خوش گذشت ، هم به خاله سمیه و خاله سپیده و دائی داود. کلی باهات بازی کردن ، تو هم کلی شیرین کاری میکردی .در ضمن تولد خاله سپیده هم بود.  راستی امروز تونستی یه کم سینه خیز بری . ماشااله تلاشت خیلی خوبه. الهی قربونت برم که وقتی عمه باهات بازی میکنه قهقهه میزنی. راستی  بعد از ...
30 تير 1390

... و من مادر شدم

برایت می نویسم در حالی که به صورت پاکت نگاه می کنم   و فرشته ها گونه ات را بوسه باران می کنند  و من به تماشا نشسته ام این همه خوشبختی را....   چقدر زود گذشت پارسال دقیقا  28 تیر ماه بود که فهمیدم ، مامان شدم و حالا تو مثل یه فرشته کوچولو کنارم هستی...   ...
27 تير 1390

ديشب در منتهاي خستگي از سر كار برميگشتم؛ سوار اتويوس بودم...

ديشب در منتهاي خستگي از سر كار برميگشتم؛ سوار اتويوس بودم. نسبتا خلوت بود. دو تا خانم مانتويي شيك هم كنار من نشسته بودند. سرم چسبيده به شيشه اتوبوس؛ مشغول تماشاي بيرون. يه خانمه باردار داشت تو طول پياده راه ميرفت ؛ كه بخاطر بارداري احتماله زياد دوقلو شكمش خيلي بزرگ بود و خوب ناخود آگاه نگاه ادم ميرفت سمتش؛ نگاهمو كه از خانم باردار تو خيابون آوردم سمت پليرم ؛ كه يكدفعه صداي داد و بيداد خانم هاي بغل دستي ام؛ دوباره مسير نگاهمو عوض كرد  زنيكه عوضي خجالت نميكشه با اين وضعيت مياد تو خيابون  اينا تقصيره شوهراشونه؛ اگه غيرت داشتن كه وضع اين نبود  ما كه زنيم بش نگا ميكنيم ديگه واي به حال بقيه  ميميره يه چاد...
27 تير 1390